گم کرده ام روز و شب و تا خانه راهم را
هی می شمارم لحظه ی رو به تباهم را
تا بشمرم در گریه موی های سپیدم را
آیینه می د نگاهش از نگاهم را
حالم عجیب و غصه دارم مثل سرداری
سمت اسارت برده یک لشکر، سپاهم را
مشتاق بودم من برای دیدنت در آب
تا که ببینم چهره ات در قلب چاهم را
از آسمان دیگر چه می خواهم که می بینم
ابر سیاهی که گرفته دست ماهم را
فریاد و نفرینی ندارم بعد من خوش باش
که مرگ دامن گیر شد آن لحظه آهم را
مثل هواپیما به فکر یک سقوطم زن
طوری که حتی گم کنی جعبه سیاهم را
نبض زمین لرزه دوباره روی بم می زد
مثل نهنگی خسته افتاده به ساحل از بغض لبریزم ... کمی زهر هلاهل میلادفرحمند
لحظه ,گم ,یک ,خواهم ,نفرینی ,بینمابر ,دست ماهم ,ماهم را فریاد ,گرفته دست ,که گرفته ,سیاهی که
درباره این سایت